۰۱

خب ، بعد از مدتها میخوام که بنویسم ، نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ بذار از اول قصه مون شروع‌کنم ، یه روز خیلی تخمی که از آتلیه تسویه کرده بودم و بعد از اون همه اذیت شدنا که زنیکه مریض داشت واسم اومدم بیرون،یه شرکتی بود که از قبل میدونستم نیاز به نیرو داره همینجوری شانسی رفتم شرایطشو سوال کردم،نمیخواستم و‌نمیتونستم‌بیکار بمونم،روحیه ام خراب بود،اگه خونه نشین میشدم حالم به مراتب بدتر میشه ، روز بعدش کار شروع‌کردم،با اینکه از کار سر رشته و تجربه ای نداشتم کارو خوب یاد گرفتم و ازم راضی بودن به جز من یه آقای دیگه ای هم از مدتها قبل مشغول کار بود ،روز اول از وجودش باخبرم کرده بودن اما من بعد چند رور‌ از ورودم به شرکت ملاقاتش کردم، در نگاه اول ظاهرش جذبم کرد که همون موقع اومدم وبلاگم نوشتم ‌چرا تا یه پسر خوشتیپ میبینیم پاهامون مثل ژله میشه :))) مسلما اصلااااا و‌ابدا هیچ‌ منظوری نداشتم و‌صرفا جهت شوخی و‌خنده بود ، گذشت و ما فقط همکار بودیم ،یه جورهایی هم رقیب هم حساب میشدیم ،یه روز من از سر بیکاری به کارهایی که مربوط به اون بود بی منظور‌ دخالت کردم که بعدش یه درگیری‌و بحث و ناراحتی هم بینمون پیش اومد و من قهر شدم بعد اون قضیه . بعد مدتی  به واسطه کارمون از طریق مسیج  با هم ارتباط برقرار میکرد اما من مثل سنگ و قهرگونه جوابش رو‌میدادم :-D  کم ‌کم مسیج هاش بوی محبت گرفت! پشیمون بود از رفتارش و عذر خواهی میکرد چپ و راست :-D  و من اینور خوشحال بودم که پیروز جنگ منم اما خبر نداشتم که چه خوابی واسم دیده .. سر به سرش میذاشتم و شرط بخشش این گذاشتم که بیاد تو شرکت بین جمع بگه غلط کردم و اون بیچاره هم میگفت چشم :)) و اینگونه نفرت تبدیل به عشق شد و جرقه آشنایی ما خورده شد ... بقیه اش و کم کم مینویسم .. 



 و‌و‌

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.