-
63
یکشنبه 21 شهریور 1395 00:35
جمعه کلاسای این ترم هم تموم شد . یه دوره اموزش تدریس هم داشتیم که روط جمعه دمو داشتم .خوب بود از خودم راضی بودم و بقیه هم نظرشون مساعد بود .امیدوارم با شروع یه ترم جدید و یه فصل جدید که همراهه با شروع یک فصل جدید تو زندگی خودم همه چیز بهتر بشه و راضی تر و خوشالتر باشم.. خیالم راحت تر شد.حالا این 12 روز باقی مونده رو...
-
62
پنجشنبه 11 شهریور 1395 15:44
امروز دهمه.ده شهریور 95. تنها بیست و چند روز به عروسیمون باقی مونده! وقتی از اول داستانمون رو مرور میکنم میبینم اووووه چقدر راه اومدیم چقدر گذشته چقدر اتفاقات رخ داده چه کارایی کردیم.. اون روزا هیچکدوم فکرشم نمیکردیم روزگار چه خوابهایی واسمون دیده :) خداروشکر .. خداروشکر واقعا با همه سختی ها خوبی ها بدی هاش خووووب...
-
61
دوشنبه 4 مرداد 1395 13:27
خدای خوبم الان بیشتر از هر وقت دیگه ای به کمکت نیاز دارم . پیشم باش ..
-
60
پنجشنبه 20 خرداد 1395 23:32
امروز رفتم شرکت تست مشاوره کار کردیم با خاطره ،بهم گفت برای سری اول خیلی خوب بود اعتماد به نفست بالا بود . با همه سختیش میخوام که از پسش بر بیام و به خودم ثابت کنم که بخوام میتونم هر کاری کنم.دیگه بعدش یکمی با امید جون چرخیدیم وزدیم بیرون شهر رفتیم بالای کوه عکس گرفتیم و یکم من رانندگی کردم .. چند شبه دارم تمرین...
-
59
چهارشنبه 12 خرداد 1395 15:57
امروز چهار شنبه است... چندمه؟ اگه اشتباه نگم باید ۱۲ ام باشه فکر میکنم ... خرداد نصفیش تقریبا تموم شد .. بهار هم داره میگذره .. هوووم هر روز که بیدار میشم شروع میکنم لیست نوشتن ،چیزایی که لازم دارم باید بخرم ،چیزایی که از وسایل خونه مونده که باید بگیریم .. کارهایی که باید انجام بدم .. یه عالمه میشن !! میدونم چشم روهم...
-
58
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 18:38
سلااااام انقدر که دیر نوشتم البته فکر کنم دیگه هیچکی منو نمیخونه :))) خودم با خودم حرف میزنم :-D :-D :-D آه حرف زدن سخت شده برام ،اما خیلی دوست دارم قوه ی بیانمو قوی کنم دوباره! چجوریشو نمیدونم بساین کمک کنین یکم ،چجوری همیشه حرف دارین ؟ من توی جمع کاری خانوادگی فرقی نمیکنه، حرف ندارم اصلا:-\ خیلی کم حرف شدم :'( قبلا...
-
57
یکشنبه 29 فروردین 1395 11:35
آخخخ سرما خوردم :(( یعنی از امید جان گرفتم :-\ هعی گفت نزدیکم نشو نبوس منو آآآ :-\ برخلاف دیروز که کلی سرحال بودم ناهار یه ماکارانی خوشمززززه پختم واسه اهل خونه ، به خودم رسیده بودم . امروز از صبح که بیدار شدم همش ولو ام تو تختخواب :(( عصری هم کلاس دارم . بعدشم باید برم شعبه ،وقت مشاوره برای یکی از همکارا گرفتم .. کاش...
-
56
سهشنبه 24 فروردین 1395 11:56
دیروز بالاخررره رفتیم عکسهای آتلیه مون که آماده چاپ شده بود رو دیدیم ، خیلی خوب شده بودن.خیلی هیجان داشتم واسشون.خیلی وقت هم بود منتظرشون بودم ،منتهی تو نوبت بودیم و سرشون خیلی شلوغ بود. میخوام چندتایی رو روتخته شاسی بزنم یه سری هارو برای قاب رو میزی :-) کار جدیدم هم شکر خدا خوب پیش میره همین که میدونم آخرش یه...
-
55
جمعه 28 اسفند 1394 00:17
امروز صبح یه سری از سرویس چوبمون که سفارش دادیم رسید ،چیدیم خونه و ذوق میکردم همش واسشون.. امید از من بیشتر خوشحال بود شب که رسید دید هیجان زده بود حتی.. میشد از چهره اش دید کاملا. عصری رفتم آرایشگاه وقت اصلاح داشتمو و ابروهاو رنگ کردم . موهامو اما رنگ مو از شرکت خریده بودم داشتم دادم مامی برام رنگید .. خوبم شد...
-
55
شنبه 15 اسفند 1394 13:53
اسم جدید این روزا که صدام میکنه : ژیگو :-D :-D پسرم این مدت انقدر درگیر خرید جهیزیه و قسط و پول پس انداز کردن بوده که یه وقتایی استرس و سختیشو میشد تو چهره اش دید،اما خداروشکر همیشه از پس کارهاش بر میاد و هدف هاش تیک میخوره .. چند وقت پیش رفتیم فرش و سرویس چوب هم خریدیم ، چوبمون هنوز نرسیده رنگ مبلی که میخواستمو...
-
54
سهشنبه 13 بهمن 1394 14:11
یه تحول تو زندگیمون .. ایشالا که موفق بشیم ..
-
53
شنبه 10 بهمن 1394 22:35
امشب با مامان رفتیم کلی وسیله برای آشپزخونه ام بیشتر پلاستیک جات و،... که باید میخریدیمو گرفتیمممم کلی چیزای ریزه پیزه وخوشگلللل که دل آدم قنج میرفت برا گرفتنشوون :-) کلی کیف کردم از خرید امشب .. با قیمت های خیلی خووووب هم !:-) چقد چسبید :-D صبح باشگاه استارتشو زدم دوباره این دفعه یه باشگاه دیگه ثبت نام کردم،از خونه...
-
52
دوشنبه 5 بهمن 1394 13:39
کلی عکس گلچین کردم که باید ببرم بدم چاپ کنن ،عکسای تبریز ایل گلی که رفته بودیم هم اضاف شدن و یه ۵۰تایی شدن فکر میکنم، بعد از اون باید برم آتلیه ببینم عکسای جشنمون آماده شده یا نه؟ خیلی ذوق زده ام برای دیدنشون مطمئنم خیلی خووب شدن :-) هم کار اونا عالیه هم دکور عالی بود هم ژست ها هم ما عروس و داماد خوشگل و خوشتیپی...
-
51
یکشنبه 4 بهمن 1394 11:48
دیروز بعد مدتها کلاس ها شروع شدن، با همکارا خوشالبودیم وجیغ جیغ میکردیم .. یکیشون موهاشو کوووتاه کرده بود خیلی امبهش میومد،جالب بود که شوهرش میخواست که کوتاه کنه حتی کوتاه تر از الانش! برعکس بود !امید موی بلند بیشتر دوست داره وهمیشه که حالش خوب باشه شونه میکنه و میبافشون .. از رنگ کردن موهای منم ذوق زدن شده...
-
50
جمعه 2 بهمن 1394 18:15
بهترین من ، هر روز بیشتر از دیروز به داشتنت میبالم .. مرسی که انقدر خوبی،انقدر فهمیده ای،انقد پایه ای با من،انقد میفهمی منو.. مرسی مرسی .. یه دونه ای .. هیچکی مث نیست ،نمیشه .. تکی.. گلی..ماهی ..ماه.. آینده مون روکنارت روشنه روشن میبینم انقد روشن که چشمم رومیزنه حتی :-) ❤ امروز وقت بلند بلند داد میزدی و خداروشکر...
-
49
پنجشنبه 1 بهمن 1394 13:56
چطورمیشه که آدم انقدر حسود باشه ؟ حتی به برادر خودش حسادت کنه؟ چون مثلا خودش بدبخت شد بدبختی دیگران روهم بخواد! با اینجورآدما چه جوری میشه رفتار کرد؟ انقدر بخل وکینه تو دلشون چجوری جا میشه؟ من فقط میدونم باید از این دسته آدما تا میتوووونی دوری کنی .. اینا مثل سم میمونن.. هرآن ممکنه مسموم کنن،هم خودتو هم زندگیتو...
-
48
چهارشنبه 30 دی 1394 12:40
خب ما برگشتیم :-) دوشنبه ظهر رسیدیم ... سفر خوبی بود ، تجربیات جدیدی کسب کردیم شهرهای جدید دیدیم ،با رسم و رسومات جدیدی آشنا شدیم! که شاید خیلی هاش واسمون عجیب و مسخره بود حتی! امید دوست داشت با ماشین شخصی خودمون بریم برای من هم خوشایند تر بود چون اونجا هم ماشین زیر پامون بود و هرجا میخواستیم میرفتیم و موقع عروس کشون...
-
47
دوشنبه 21 دی 1394 19:42
خب قسمت بود اولین مسافرتمون با هم ،تبریز باشه ! فردا عازم سفریم به همراه خانواده همسر .. تو این فصل مسافرت طولانی نرفته بودم قبلا .. امیدوارم خوش بگذره و به خوشی و سلامتی بریم و برگردیم .. تبریز رو بار اوله میرم. سرچ کردم راجع بهش ،به نظر جای قشنگی باید باشه و جاهای دیدنی و غذاهای خوب خوب داره .. باید شهر جالبی باشه...
-
46
پنجشنبه 17 دی 1394 23:11
بعد دارم به این فکر میکنم که از یه راه دیگه باید پول در بیارم .. حالا چه راهی دارم فکر میکنم بهش .. گاهی وقتا فکر میکنم آدم باید غیر کارهای معمول که هر زنی تو زندگیش میکنه یه کار مهم دیگه ای هک اام بده تاآخر عمری بگه مثلا من فلان کارو کردم فلان موفقیت کسب کردم،همچین زندگی روتین و بی ثمری نداشتم. اینجوری بعدها بچه هات...
-
45
سهشنبه 15 دی 1394 21:28
دفعه قبل بعد مدتها یهو دلم خواست بنویسم ،خب پرید. اصن نمیدونم چیه که نوشتنم نمیومد .. نه که حرفی نباشه .. گفتنشو لزوم نمیدیدم. یه مدت که درگیری مریضی بودیم جفتمون و نوبتی یکی پرستار میشد بعدشم مجلس خواهر شوهره بود و راهیش کردیم رفت تبریز .. از اون روزا سعی میکنم بیشتر به مادرشوهر سر بزنم دوری اذیتش نکنه ، دیشب حتی با...
-
44
یکشنبه 13 دی 1394 19:40
بعد قرنی اومدم نوشتم نوشتم زررت پرید :-\ :-\ :-\ :-\ خب الان دیگه احساس تخلیه فکری دارم دیگه برم بعدا بیام از خجالتتون در بیام !
-
43
یکشنبه 13 دی 1394 19:16
وااااای چقدر من از اینجا دور موندم؟!!! اولاش اصلا حرفم نمیومد ... بعذ ترش حرفی برای گفتن نبود ... الان همینجوری دلم خواست یهویی بیام هر چی انگشتام دلشون میخوان تایپ کنن ... این چند روزه که درگیره سرماخوردگی بودیم جفتمون خیلی خیلی بد گذشت.. اول من پرستار اون بودم بعد اون پرستار من بعدشم جفتی افتادیم ،مامان هامون اومدن...
-
42
چهارشنبه 11 آذر 1394 20:05
از ظهر!! که بیدار شدم براش قورمه سبزی بار گذاشتم،همون مدلی که دوست داره ... بعدش رفتم یه کیک هم پختم واسش.. دوش گرفتم،واسش لاک قرمز زدم.. نشستم منتظر که شب بشه بیاد پیشم ..... حس یه خانم خونه ی کدبانو رو داشتم امروز که عاشق همسرشه .. این روزا دیگه اتاق مجردیمو دوس ندارم ،همش اتاق خواب دو نفره خونه خودمون رو توی ذهنم...
-
41
شنبه 7 آذر 1394 12:55
چند هفته پیش تو سالن پاش رو توپ پیچ میخوره و کمی ضرب میبینه اون موقع فکر نمیکردیم خیلی جدی باشه با چندتا داروی گیاهی مداواش کردیم . بعد تر یه آقای شکسته بندی تو شهرهای اطراف ما هست که کارش خیلی عالیه ، رفته بود پاش رو نشون آقاهه داده بود اونم گفته بود استخون قوزک پاش کمی جا به جا شده و باید بیای جا بندازم . دیروز من و...
-
40
پنجشنبه 5 آذر 1394 14:19
چند شب پیش رفتیم یخچال و اجاق گاز و لباس شویی و تلویزیون خریدیم ... برای خونه خودمووون ... به غایت حس خوبی بود .. بعد من از اون رو ز دارم لحظه شماری میکنم بریم خونمون :)) **** کلاس های این ترم هم تموم شدددد و یه ۱۰ روزی تعطیلات داریم .. تو فکر این بودم صبح ها برم باشگاه ثبت نام کنم از خیلی وقت پیش خواهر شوهر بزرگه و...
-
39
یکشنبه 1 آذر 1394 13:45
دیروز مدیر اومده بود موسسه که بگه ۳ روز تعطیلی ۴۸ام محرم میخواییم ببریمتون طرقبه شاندیز! آموزشگاه هم انقد شلوغ پلوغ بود که خوب حرفاشو نمیشنیدیم،من که مشغول فاینال گرفتن از شاگردم بودم اون طرف تر از جمعشون بعد که تموم شد به آخر حرفاشون رسیدم بقیه حرفارو هم از زبون همکارا شنیدم،وقتی سوال میکردن کیا میان من گفتم نمیدونم...
-
38
یکشنبه 24 آبان 1394 10:40
دیشب موقع خواب خیلی حرف زدیم ... سرمون داغ بود .. قبلش برای سرما خوردگیمون به قرص قوی خورده بودیم که گرفته بود مارو ... تو حالت خلسه تو آغوش هم زیر گوشم داستان آشناییمون رو از اول تا آخر از زبون خودش مثل قصه داشت برام زمزمه میکرد ... منم با بوسه های آروم جوابشو میدادم و اعلام بیدارس میکردم ... چقدر خوب بود حسم اون...
-
37
جمعه 22 آبان 1394 19:30
امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم تند تند وسیله هارو چیدیم و پریدیم تو ماشین و رفتیم ..خواهر شوهر هارو هم بردیم ،یعنی لحظه آخر تصمیم گرفتیم اونارو هم بگیم بیان دور هم باشیم . خوش گذشت خوب بود .پیاده روی تو طبیعت پاییزی زیبا داشتیم کلی وسطی بازی کردیم به یادم قدیم :-D کوهنوری کردیم ناهار خوشمزه دستپخت همسر خوردیم ;-) ، و در...
-
36
جمعه 22 آبان 1394 00:12
اوممم دوس دارم برای طرف صبحم یه برنامه بچینم، شاید برم باشگاه دوباره ثبت نام کنم ،اما فعلا انگیزه ام قوی نشده ! شاید با یه جفت کفش ورزشی یا لباس ورزشی خوده تنبلو درونم رو بتونم بیارم سر ذوق چه بدونم .. آخیییش هفته دیگه کلاس های این ترم تموووم میشه و یه هفته استراحتیم تا شروع ترم بعدی ،کلی خوشالم :-) امروز سر کلاس...
-
35
دوشنبه 18 آبان 1394 21:16
زنیکه فکر کرده کیه که اینقدر ادعاش میشه؟ خودش از بی سوادیش یه کلاس برنمیداره تو موسسه ،سوپروایزرم کرده خودشو ! بعد میگه شما تجربه اتون کمه فلان کارو بکن نکن . احمق دوست داشتم امشب خفه اش کنم، پیر خرفت چقد حقوق میدی که توقع داری این همه هم انرژی بذاریم واسه کلاسات . اه دیگه بدم اومده ازش ،همکارا میگفتن من فکر نمیکردم...