۲۳

ماهگردمون مبارک عزیز دوست داشتنی من .. 

۲۲

خب خب خب ... 

یه عالمه نوشتنی دارم که باید بنویسم ....

از روز اول تعطیلاتمون بگم ...

عصر با مادرهمسر اینا رفتیم خرید و‌خوشحال و‌خندون منو هم بردن خونشون و شام نگه داشتن، شب هم بساط پیک نیک فردامون رو دو تایی چیدیم و جمعدکردیم تو ماشین و فردا صبحش ساعت ۸پیش به سوی بهشت همیشگیمون . چقدر دلم واسه اون یه تیکه جا  تنگ شده بود ،به یاد قدیما  به تفریحات  سالممون پرداختیم :-D  و غروب حرکت کردیم به سمت خونه با تنی خسته اما تبسمی شیرین بر لب :-)  ، فرداش که شنبه بود آب ها قطع شد !!! یعنی از دیشب قطع بود تقریبا با فشار کمی  میومد ، عیدی دختر دایی رو‌ نرسیدم  برم از طرفی هم دلم نمیخواست امیدم رو تنها بذارم  ، عصر رفتیم یه خرده ریز خرید داشتیم کردیم و شام گرفتیم  بردیم پارک معروف و همیشگی قدیمیمون خوردیم .. کم کم پریناز اینا هم پیداشون شد اومدن و تا پاسی از شب به بزمهای شبانه سپری شد به قول امیدم :))

دیگه فرداش هم روز جشن و عروسی بود و به رقص گذشت نصف روزش دقیقا :-D ، عصر مجلس  دندونی پسره پسر دایی  همسرم دعوت بودیم و کلی خوب بود خوش گذشت تحویل گرفته شدم و شاباش جمع کردم :)))) ، از فواید عروس شدن:-P  ، بعدش بدیو بدیو رفتیم سمت خونه ما برای مراسم شب عروسی مریم آماده شدیم ، مجلس گرمی بود و خیلی خوش گذشت  همه پایه راحت رقاص بترکون :-D  آی حال کردم  :-D  

****

امروز هم روز کاری بعد چند روز تعطیلات خیلی چسبید ،فقط اول صبحی یه خبر بد شنیدم ،یکی از شاگردام که یه دختر اگه اشتباه نکنم ۸-۹ ساله به اسم شهین بود  فوت کرده بود ،روز چهارشنبه :'(  ،رفتم سر کلاس بچه ها گفتن تیچرررررررر شهین مرده!!!!! من همینجووری چند ثانیه پلک نمیزدم  داشتم حرفی که شنیده بودمو  هضم میکردم! یعنی چی؟ شوخیه؟  چی میگن اینا؟ رفتم پیش ناهید منشی آموزشگاه میگم شهین مرده؟؟؟؟ گفت آره بهت نگفتیم ناراحت نشی :((((

 من هنوزم باورم نمیشه بچه ها ! خدا به خانواده اش صبر بده واقعا،انگار با ماشین تصادف کرده روز‌چهارشنبه :'(  از اون موقع یادش میفتم چهره اش میاد جلو‌چشمم ،.. شاکرد زرنگی نبود چند جلسه دیر اومد لغات فراموش میکرد گاهی  یکم مودی بود، اما  شاگردم  بود دوستش داشتم  چقدر شنیدن خبر مرگ برای هرکسی حتی دشمنت  بده ..لعنتی .

*****


عصر با پریناز اینا رفتم استخر بعد یکماه:-D  چسبید :-D  مهمان اونا بودم اما ناکس  اندازه یه جلسه خصوصی بهش آموزش شنا دادم :)))))  خوش گذشت اما ،پریناز یه دختر ترک  تبریزی خوشگل و خوش مشربه که بهش حس خوبی دارم فکر میکنم دوستای خانوادگی خوبی میشیم با هم مخصوصا که همسر هامون هم رابطه صمیمی دارن با هم

 

یه خبر خوب هم بدم  یکم چاق شدم :)))) این چند وقت که با منه ساخته بهم گویا :-P  ، یادم باشه در اسرع وقت خودمو  وزن کنم :-D 

خب  برم ببینم همسر کجاست داشت برای بابا  لوله چاه حیاط رو تعویض میکرد ‌:-\   نصف شبی بابا منم  یاد چه چیزا میفته ... اما میدونین یه حالی داره داماد خوووبه همسر تو باشه ، هر روز بیشتر از انتخابم خشنودم ...



+ همه ی دنیا صدقه ی چشمات ...

+ممنونیم خدای مهربونمون :-* 

۲۱

http://www.arealme.com/mental/fa/

اول از همه برید اینجا تست رو‌انجام بدید نتایج رو‌ هم بهم بگید ،خیلیییییییی باحاله :)))) من سن  واقعیم ۲۴ هست سن عقلیم شد ۱۸، نوشت زنده دل :)))))  خیلی  خندیدم ،منتظرم امیدمو ببینم  برای اونم انجام بدیم ببینم چی میگه واسش :-D  



این چند روز تنبلی میکردم نمینوشتم :-\  


خداروشکر همه چیز خوبه .یه شب رفتیم واسش خرید لباس،یکی از دوستاش  بوتیک داشت رفتیم مغاره اون‌،اونا هم تازه عروس ، داماد بودن ،بعد از این مدل خشکا نچسبا:))  البته خانومش ییشتر اینجوریه دبیرستان مدرسه ما بود از اول هم عن بود‌:-D  یعنی هر بار گذری رد میشدیم از کنار مغازشون نمیدیدم اینا یه لبخند به همدیگه بزنن، هیچی دیگه ما هم اون روز که رفتیم پسره بیرون مغازه بود دختره هم پشت کامپیوتر !  ما که رفتیم داخل  تازه فهمیدن  رابطه یعنی چی :-D  امیدم عزیزم همیشه  پیشم خندون و شاده ،لباس که پرو‌ میکرد  یه تیکه هایی میگفت هممون میخندوند :-D  بعد زنش که دید ما چقدر بگو بخندیم اونم  یه چیزی به شوهره میگفت و‌میخندید :)) خوبه باز یکم پیشرفت کرد واقعا :-\  

، بعدش همون شبش  چقد ‌ازم تشکر میکرد عزیزدلم که لباسای قشنگی واسم انتخاب کردی :-*  ذوق زده که میشه میگه تو بهترین زن دنیایی  خیلی فهمیده ای و ... :-D  حالا من کار بزرگی هم نکردما اما همینکه به کارام  ارج میده خیلی  دوس دارم . شام  رو برداشتیم رفتیم فضای باز خوردیم خیلی خوش گذشت اون شب ..

واسه جمعه هم کلی برنامه چیدیم بریم بیرون شهر و‌ پاچین و‌ بلال و منقل و .... :))  زوج سرخوشی هستیم ما کلا :-D 

همش به فکر خوردن و تفریحیم خخخخ

بعد دیگه تازه خبر اینکه یکشنبه عروسی همکارمه که دختردایی دختر عمه من هم میشه، شنبه هم مراسم عیدی برون !‌دختر داییمه ،وای من چقد از این رسم و‌ رسومات دست و‌پا  گیر بدم میاد ، خیلی ‌چیپه به نظرم یه سری کادو‌ بخرن واست بعد مهمون دعوت کنی بهشون نشون بدی چشماشون در آد !!!!  من برای خودم به خانواده همسرم کفتم واقعا نیازی نیست و‌ من مواقق این مراسمات نیستم اگه چیزی میخرن دستشون درد نکنه  مثل بچه آدم به خودم بدن :-D :-D  امروز مادرش تماس گرفت که میایم دنبالت بریم با سلیقه خودت خرید کن . مرسی از درک و‌احترامش واقعا 




خلاصه این سه روز قراره فوق طلایی و پرفکت باشه و خیلی خوش بگذره بهمون،...


راستی ابروهامو‌ رنگ کردم :-P  


+ هر روز که میگذره بیشترتر مطمئن میشم که تو شایسته مرد بودن برای من رو داشتی و‌چقدر از صمیم قلبم  خوشحالم برای انتخابمون ،توی هیچ زمینه ای واسم کم نبودی و نذاشتی ،همونی که همیشه میخواستم  ،مرسی که پایه ای ،به فکرشاد کردن و خوشبخت کردن منی و برای زندگیمون انقدر تلاش میکنی ... 

خدایا ممنون:-* 

۲۰

خب از پست قبل چقد ننوشتم ..

تو این مدت پاگشام کردن مادر شوشو اینا و جو صمیمانه تر از قبل شد.همون شب که برگشتیم واسم تکست زد که چه خاااانومی شده بودی واسه خودت اسپند دود کن :-)  چقدم که من ذوق کردم :-D   همیشه تو تکست ابراز احساسات واقعیشو میتونه بهتر بگه،مکتوب که میشه انگاری احساساتش روان میشه ..


دیگه اینکه چند شبی با همکارش و‌خانومش و‌ پسر کوچولش و خواهرش رفتیم پیک نیک و‌پارک. اسم پسرشوت کیانوشه یه پسر ۲ ساله که۲۰‌کیلو هست!!! اما انقده قنده وووی لپا آویزوووون سفت آخخخ گاز زدنیه ناجور.. جمع خوبیه باهشون اخلاقامون مثل همه و شاد و شنگولیم همه .

سر کارمم همچنان میرم..

امسال تنبلی کردم خیلی و فقط یک روز شب احیا روزه گرفتم ،هووم.. 

راستش من هنوز احساس نمیکنم خانم متاهلم:)) هنوز حس میکنم دوستیم ، با متاهلی بیگانه ام ! نمیدونم چرا


من هنوز یکم از کله شقی ها و لجبازی های دخترونه امو دارم و گاهی مرد ام رو با حرفام میرنجونم :'(  باید از این به بعد خیلیی بیشتر دقت کنم و حواسم به حرفام و رفتارم باشه ،اینجا هم نوشتم که ثبت بشه و یادم نره .. آروم آروم باید یه سری چیزا در من تغییر کنه تا نه خودم آسیب ببینم نه زندگیم...




یه چیزی در گوشی بگم مجردی بی مسئولیتی چقد خوووب بود خب :-D 


۱۹

خب این روزا اتفاق خاصی نمیفته ، مثل همیشه طبق روال زندگی طی میشه ..

روزا سر کاره و فقط شبا میاد میریم بیرون ، با اینکه طول روز سرکار بوده اونم تو این گرمای طاقت فرسا وقتی میرسه میگم خسته نباشیب عزیزم،بهم میگه خسته ی چی؟ اصلا خسته نیستم میدونم اینجوری میگه که روم بشه بهش بگم پس بیا بریم دور دور :-D  ،خستگیش با من درمیره اصلا این حرفا چیه ;-)  


هرکی بهم میرسه میپرسه جشنت کی هست؟؟؟ منو هم دعوت کنی آآآآ


خب من اصلا عجله ندارم برای جشن ،فکر میکنم تابستون هوا گرمه و اگه بخوایم باغ تالار بگیریم مهمونا پخته میشن! خودم بیشتر نظرم اواخر شهریور یا مهر هست! دوس دارم با خیال راااحت و بدون استرس و عجله کارهامون رو بکنیم که بعدا هی نگم ای کاش اینجوری میکردم ای کاش اونجوری ... حالا باید ببینیم چی پیش میاد با فراغ بال ایشالا برنامه هامون رو فیکس کنیم..

میخوام برای مجلس هم چند کیلویی چاق بشم،این ۳-۴ ماه که شرکت کار میکردم ۵ کیلو‌کم کرده بودم یعنی الان شدم۴۵!!!! پوست و استخون :-D  اوشونم تشویقم میکنه یکن بخور خب ،به خاطر من بخور حداقل :))) راهکار میده شبا سیب زمینی آب پز بخور سر ۳ هفته  میشی ۷۵ :))))) چقد کم توقعه واقعا :-D  ،موضوع اینه اشتها ندارم زیاد ... باید تلاشمو بکنم حالا بهش قول دادم دیگه :-)  

دیگه اینکه از روز یکشنبه حنجره ی بنده گرفته!!! نمیدونم از حساسیته یا سر کلاس هام بلند صحبت میکنمه :-(  روز اول اصلاااااا صدام در نمیشد،تارهای صوتیم چسبیده بود به هم انگاری،بعد رفتم با مامان ۲ تا آمپول حساسیت زدم،یه خانومه تو داروخانه گفت آب نخود بخور زود‌ خوب میکنه، یکم بهتر شد‌،اما فقط یکم، صدام به قول نومزد شده بود مثل گودزیلا :)) ،حالا تو این هیر و ویر مامان خانوم سه شنبه شب خانوادشو افطار و شام دعوت کرده بود :)) آبرو نموند واسم که،با اعتماد به نفس تمام صحبتم میکردم :-D  

امیدوارم زودتر خوب بشه دیگه حوصلشو ندارم :'(