43

وااااای چقدر من از اینجا دور موندم؟!!! اولاش اصلا حرفم نمیومد ... بعذ ترش حرفی برای گفتن نبود ... الان همینجوری دلم خواست یهویی بیام هر چی انگشتام دلشون میخوان تایپ کنن ... 

این چند روزه که درگیره سرماخوردگی بودیم جفتمون خیلی خیلی بد گذشت.. اول من پرستار اون بودم بعد اون پرستار من بعدشم جفتی افتادیم ،مامان هامون اومدن :))  

اون شبی خیلییییی تب داشتم ،تمام بدنم درد میکرد دیر وقت هم بود گفتم تا صبح صبر کنیم اگه خوب نشدم میریم دکتر .. دوش گرفتم بلکه حرارت بدنم کم بشه ،بی فایده بود. شب تا صبح بیدار بودیم  تن لختمو چسبیده بود و فشار میداد به خودش و من ناله میکردم فقط،نمیذاشت پتو رو خودم بندازم دعوام میکرد حتی .. بعد ترش اونم تب دار شد از تن تبدارم ..  صبح که شد لباسامو تنم کرد ببرتم دکتر،من اما خوابم گرفته بود ... هر طوری بود برد منو و با چندتا آمپول قوی حالم کمی جا اومد.. بهتر شدم و با کمی استراحت سرپا شدم دوباره !!! 

وای تجربه فوق العاده بدی بود،تو عمرم به صورت انگشت شماری اونجوری مریض شده بودم ..

کاش هیچکس تو دنیا مریض نشه،کاش همیشه آدما سالم بمونن ... کاش .. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.