-
۰۵
جمعه 22 خرداد 1394 16:17
امروز جمعه ۲۲/خرداد هم تولد خواهرمه هم روز کنکور بچه ها هم روز خواستگاری رسمی ما دوتا ... خوشحالم،نگرانم،استرس دارم،میترسم،دلم قنج میره ،.... یه عالمه حس های متناقض... کمتر از سه ساعت دیگه میان .... تصورش تو خونمون ،تپ اتاقم خیلییییی شیرینه ... خدا این پسر روواسه من حفظش کنه .. بهترینه واسه من .. خدایا شکرت .. من...
-
۰۴
جمعه 22 خرداد 1394 01:14
خدایا کمکمون کن هر چی به صلاحمون هست همون اتفاق بیفته .. کمکم کن قوی باشم .. کمکم کن زود رنج و عصبانی نباشم... کمکمون کن همدیگه رو خوشبخت کنیم ... صلاح من رو در آنچه دوست دارم قرار بده لطفا سپاسگزارم و قدر دان تمااااام نعمت های کوچک و بزرگت .. فردا باید یکی از خاطره ساز ترین روزهای زندگیمون باشه رفیق ...
-
۰۳
پنجشنبه 21 خرداد 1394 00:15
دو روز دیگه رسما میان خواستگاریم و ما خیلی خوشحالیمو برای آینده مون نقشه میکشیمو دلمون قنج میره .. اگه بخوام از حالم بگم گاهی که میبینم نه واقعا جدیه همه چیز ومن خواب نیستمو بیدارم اشک شوق تو چشمام جمع میشه... چه روزایی که تو رویاهام این روزهارو برای خودم متصور شده بودم ... وقتی اون دفتریکه مشخصات مرد ایده آلمو...
-
۰۲
سهشنبه 19 خرداد 1394 23:54
خب اون روزها از همون ابتدا به نیت ازدواج اومد جلو،روز اول قصدشو بهم گفت و جهت آشنایی بیشتر خواست که با هم مدتی صحبت کنیم . خب ۵۰ امتیاز بهش داده بودم به خاطر مرد بودنش و این متفاوت بودنش با بقیه،خودم هم که ازش بدم نمیومد نه از ظاهر و تیپ وهیکلش نه از اخلاقش پس قبول کردم و یه فرصت به جفتمون دادم، گذشت و ما بیشتر و...
-
۰۱
دوشنبه 18 خرداد 1394 13:56
خب ، بعد از مدتها میخوام که بنویسم ، نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ بذار از اول قصه مون شروعکنم ، یه روز خیلی تخمی که از آتلیه تسویه کرده بودم و بعد از اون همه اذیت شدنا که زنیکه مریض داشت واسم اومدم بیرون،یه شرکتی بود که از قبل میدونستم نیاز به نیرو داره همینجوری شانسی رفتم شرایطشو سوال کردم،نمیخواستم...