۰۵

امروز جمعه ۲۲/خرداد هم تولد خواهرمه هم روز کنکور بچه ها هم روز‌ خواستگاری رسمی ما دوتا ...


خوشحالم،نگرانم،استرس دارم،میترسم،دلم قنج میره ،.... یه عالمه حس های متناقض...

 کمتر از سه ساعت دیگه میان .... 


تصورش تو خونمون ،تپ اتاقم خیلییییی شیرینه ... 


خدا این پسر رو‌واسه من حفظش کنه .. بهترینه واسه من ..


خدایا شکرت .. من دلم روشنه و ممنونم ازت بابت این هدیه خوبت .. خیلی دوست دارم مهربون خدای من :-* 

۰۴

خدایا کمکمون کن هر چی به صلاحمون هست همون اتفاق بیفته ..


کمکم کن قوی باشم ..

کمکم کن زود رنج و عصبانی نباشم...


کمکمون کن همدیگه رو خوشبخت کنیم ...


صلاح من رو در آنچه دوست دارم قرار بده لطفا


سپاسگزارم و قدر دان تمااااام نعمت های کوچک و بزرگت ..



فردا باید یکی از خاطره ساز ترین روزهای زندگیمون باشه رفیق ...

۰۳

دو روز دیگه رسما میان خواستگاریم و‌ ما خیلی خوشحالیمو برای آینده مون نقشه میکشیمو دلمون قنج میره .. 


اگه بخوام از حالم بگم گاهی که میبینم نه واقعا جدیه همه چیز و‌من خواب نیستمو بیدارم اشک شوق تو چشمام جمع میشه...


چه روزایی که تو‌ رویاهام  این روزهارو برای خودم متصور شده بودم ...


وقتی اون دفتری‌که مشخصات مرد ایده آلمو دستم میگیرم و‌رق میزنم و میبینم چقدر چقدر چقدر نزدیک ه به مرد ایده آلم خدارو صد هزار بار شکر میکنم واسه داشتنش ... 

مرد خوبم که همه چیزش مطابق میلمه ،ازش ممنونم که همونیه که همیشه آرزوش رو داشتم و‌حالا شده تمام امید من به زندگی ...


خدایا ازت ممنونم ،منو ببخش گاهی پیشت شاکی بودم ،تو واقعا حواست به همه چیز هست و همه چیز رو جفت آفریدی .. مکمل هم.. برای هم .. تو زمان مناسب خودش ... ممنونم خدا .. 

۰۲

خب اون روزها از همون ابتدا به نیت ازدواج اومد جلو،روز‌ اول قصدشو بهم گفت و جهت آشنایی بیشتر خواست که با هم مدتی صحبت کنیم . خب ۵۰ امتیاز بهش داده بودم به خاطر مرد بودنش و این متفاوت بودنش با بقیه،خودم هم که ازش بدم نمیومد نه از ظاهر و تیپ و‌هیکلش نه از اخلاقش پس قبول کردم و یه فرصت به جفتمون دادم، گذشت و ما بیشتر و بیشتربه هم علاقه مند میشدیم . یه سری اتفاقات ناراحت کننده هم واسمون رخ داد اما ‌خداروشکر مردونه موندیم برای هم.  یه روز دیگه جدی تصمیم گرفتیم تا عشقمون رو علنی کنیم و‌ برای خوشبخت کردن هم تلاش کنیم ،من تو وجودش انقدرررر مردونگی و صداقت و پاکی دیدم که تآ این ۲۴ سال تو وجود هیچ‌ مردی ندیده بودم .. خودمو سپردم به خدا و قبولش‌‌ کردم با همه ی خوبیا و سختیا اول زندگی .... 



۰۱

خب ، بعد از مدتها میخوام که بنویسم ، نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ بذار از اول قصه مون شروع‌کنم ، یه روز خیلی تخمی که از آتلیه تسویه کرده بودم و بعد از اون همه اذیت شدنا که زنیکه مریض داشت واسم اومدم بیرون،یه شرکتی بود که از قبل میدونستم نیاز به نیرو داره همینجوری شانسی رفتم شرایطشو سوال کردم،نمیخواستم و‌نمیتونستم‌بیکار بمونم،روحیه ام خراب بود،اگه خونه نشین میشدم حالم به مراتب بدتر میشه ، روز بعدش کار شروع‌کردم،با اینکه از کار سر رشته و تجربه ای نداشتم کارو خوب یاد گرفتم و ازم راضی بودن به جز من یه آقای دیگه ای هم از مدتها قبل مشغول کار بود ،روز اول از وجودش باخبرم کرده بودن اما من بعد چند رور‌ از ورودم به شرکت ملاقاتش کردم، در نگاه اول ظاهرش جذبم کرد که همون موقع اومدم وبلاگم نوشتم ‌چرا تا یه پسر خوشتیپ میبینیم پاهامون مثل ژله میشه :))) مسلما اصلااااا و‌ابدا هیچ‌ منظوری نداشتم و‌صرفا جهت شوخی و‌خنده بود ، گذشت و ما فقط همکار بودیم ،یه جورهایی هم رقیب هم حساب میشدیم ،یه روز من از سر بیکاری به کارهایی که مربوط به اون بود بی منظور‌ دخالت کردم که بعدش یه درگیری‌و بحث و ناراحتی هم بینمون پیش اومد و من قهر شدم بعد اون قضیه . بعد مدتی  به واسطه کارمون از طریق مسیج  با هم ارتباط برقرار میکرد اما من مثل سنگ و قهرگونه جوابش رو‌میدادم :-D  کم ‌کم مسیج هاش بوی محبت گرفت! پشیمون بود از رفتارش و عذر خواهی میکرد چپ و راست :-D  و من اینور خوشحال بودم که پیروز جنگ منم اما خبر نداشتم که چه خوابی واسم دیده .. سر به سرش میذاشتم و شرط بخشش این گذاشتم که بیاد تو شرکت بین جمع بگه غلط کردم و اون بیچاره هم میگفت چشم :)) و اینگونه نفرت تبدیل به عشق شد و جرقه آشنایی ما خورده شد ... بقیه اش و کم کم مینویسم .. 



 و‌و‌