49

چطور‌میشه که آدم انقدر حسود باشه ؟ حتی به برادر خودش حسادت کنه؟ چون مثلا خودش بدبخت شد بدبختی دیگران رو‌هم  بخواد! با اینجور‌آدما چه جوری  میشه رفتار کرد؟ انقدر بخل و‌کینه تو دلشون چجوری جا‌ میشه؟

من فقط میدونم باید از این دسته آدما تا میتوووونی دوری کنی .. اینا مثل سم میمونن.. هر‌آن ممکنه مسموم کنن،هم خودتو هم زندگیتو ...   

 همچین که خرشون از پل میگذره یه آدم‌ دیگه میشن ، مشکل روانی دارن خب ،دست خودشون نیست که ! طفلکی‌ها ...


48

خب ما برگشتیم :-) 

دوشنبه ظهر رسیدیم ...‌

 سفر خوبی بود ، تجربیات جدیدی کسب کردیم  شهرهای جدید دیدیم ،با رسم و رسومات جدیدی آشنا شدیم! که شاید خیلی هاش واسمون عجیب و مسخره بود حتی!   امید دوست داشت با ماشین شخصی خودمون بریم  برای من هم خوشایند تر بود چون اونجا هم ماشین زیر پامون بود و هرجا میخواستیم میرفتیم و موقع عروس کشون هم  تو‌ماشین خودمون بودیم .. اما حس غربت اونجا مزخرف بود همش احساس غریبی میکردی و خودتو بیگانه حس میکردی تو‌جمعشون ! نمیدونم چجوری بیانش کنم اما دوس نداشتم حس غربتشو و دیگه اینکه لهجه غلیظ ترکیشون  کمی رو‌مخ بود ، با اینکه ما خودمون ترکی کمی بلدیم اما ترکی آذری یه چیزایی متفاوت بود از ما .. مادر و پدر شوهر عروس میگفتن که من مث ترکیه ای ها ترکی صحبت میکنم ! از منو امید به شدت خوششون اومده بود و‌تعریف میکردن ازمون :))  امیدم  شیرین زبونی میکرد و‌حسابی تو دلشون جا باز کرده بود :-D  مثلا با اینکه ترک بودن خوب بلد نبودن برقصن  ،شب عروسی مردانه خواننده امید عزیزم رو اینجوری صدا زد که امید خان بیان برقصن :)) و‌بعد اسم آهنگ انتخابیش رو سوال کرد امید هم یه آهنگ ترکی معروف بیاز گجله رو‌گفت  که با تعجب اونا مواجه شد چون اونا فکر میکردن مثلا ما که از مشهد اومدیم لابد این چیزا بلد نیسیتیم در صورتی که از همشون بهتر هم میرقصیدیم‌حتی!!  خلاصه کلی فان بود .. یه قسمت های ناراحت کننده هم داشت این سفر که خب واسه شناخت بهتر یه سری آدما دور و‌ برم لازم بود به نظرم ، تو این سفر با پدر شوشو رابطه ام صمیمانه تر شد و یه وقتایی با هم بحث روانشناسی و فلسفی میکردیم حتی و نگرش ام رو به موضاعات اطراف خیلی تحسین کرد و‌خوشش اومد ، منم بیشتر ازش شناخت پیدا کردم و فهمیدم میشه باهش راجع به خیلی چیزا حرف زد ...... 


روزای آخر دیگه دلمممم به شدت برای خونه و شهر و مامانممممم خیلی تنگ شده بود ،راست میگن که هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه واقعا .. 



از شنبه کلاس های آموزشگاه شروع میشه و برمیگردیم سر کار :-) 

کلی از وسایل جهیزیه مون رو گرفتیم و‌فقط سرویس چوب و‌فرش و‌یه سری خرت و‌پرتای کوچیک‌ مونده .. :-) 

کاش زودتر تکلیف خونمون مشخص بشه و تحویل ‌بگیریمش تا وسایلمون بچینیم توش .. الان جز یه خونه نقلی خوشگل‌و خوب نمیتونه مارو‌  شاد کنه ، خیالمونم راااحت میشه ;-) 


خدایا ممنونیم ازت ، به سلامتی رفتیم و‌برگشتیم .. مرسی 

47

خب قسمت بود اولین مسافرتمون با هم ،تبریز باشه ! 

فردا عازم سفریم به همراه خانواده همسر .. 

تو این فصل مسافرت  طولانی نرفته بودم قبلا .. امیدوارم خوش بگذره و به خوشی و سلامتی بریم و برگردیم ..

تبریز رو بار اوله میرم.‌ سرچ کردم راجع بهش ،به نظر جای قشنگی باید باشه و جاهای دیدنی و غذاهای خوب خوب داره .. باید شهر جالبی باشه ! چیزای جدیدی تجربه میکنم احتمالا و خب خوشحالم از این جهت ،روحیه ام هم عآض میشه و این خیلی خوبه،کمی از روال عادی زندگی فاصله میگیریم و تجربیانت جدید کسب میکنیم! راستش کمی هیجان زده و ذوق زده هم هستم :-)  فقط امیدوارم دوری راه اذیتم نکنه !  

وسایلام رو جمع کردم و آماده ام  ...




خوش میگذره ;-) 





فعلا خداحافظ :-* 







46

بعد دارم به این فکر میکنم که از یه راه دیگه باید پول در بیارم .. حالا چه راهی دارم فکر میکنم بهش ..

گاهی وقتا فکر میکنم آدم باید غیر کارهای معمول که هر زنی تو زندگیش میکنه یه کار مهم دیگه ای هک اام بده تاآخر عمری بگه مثلا من فلان کارو کردم فلان موفقیت کسب کردم،همچین زندگی روتین و بی ثمری نداشتم.

اینجوری بعدها بچه هات هم ازت اعتماد به نفس میگیرن حتی میتونن الگو قرارت بدن،خودتم شخصیت جسورتر و مهم تری پیدا میکنی واسشون تا یه زن خونه دار معمولی باشی که تنها هنرش بچه زاییدن،شوهر داری و بشور و بساب بوده:-\ 

بعد تر به این فکر میکنم گه این زندگی خیلیییییییی کوتاهه .. یعنی  شاید فرصت خیلی کارهارو نداشته باشیم وبه سادگی از دستش میدیم،گاهی خیلی نگرانم میکنه . یه جوری ترش برم میداره حتی.

میخوام که دیدم به زندگی چنج بشه ،یه چیزایس دست ما نیس،اکی،اما میشه که سرشو بچرخونیم طرف خودمون که،نمیشه؟ 



خب حالا از کجا پول در بیارم ؟؟؟ 

45

دفعه قبل بعد مدتها یهو دلم خواست بنویسم ،خب  پرید. اصن نمیدونم چیه که نوشتنم نمیومد .. نه که حرفی نباشه .. گفتنشو لزوم نمیدیدم. یه مدت که درگیری مریضی بودیم جفتمون و نوبتی یکی پرستار میشد بعدشم مجلس خواهر شوهره  بود و راهیش کردیم رفت تبریز .. از اون روزا سعی میکنم بیشتر به مادرشوهر سر بزنم دوری اذیتش نکنه ، دیشب حتی با مروارید خواهر شوهر کوچیکه شام رو پختیم و جو خونه خیلی شاد و آروم بود ، بعد مدتها کلی خندیده بودم،از اون خنده های از ته دل ... احتیاج داشتم به تغییر روحیه ام. مریضی خلقمو تنگ کرده بود حوصله خودمم نداشتم حتی .. الان خیلی بهترم .. چند روز پیش رسما  خل چل شده بودم .. از بس که یه سره دکتر و بیمارستان دیدم..اول امید بعد خودم بعدش بابا پوووف :-\ 

ایشالا  بریم از تبریز برگردیم دیگه زندگی برگردخه به روال سابقش ،کلاسا شروع بشه  باز مشغول بشم خوب میشه... 

امشب رفتیم یه سری وسایل آشپزخونه خریدیم :-)  قابلمه و ظرف و ظروف و ..... وای چقدر خوب بود... دوست داشتم زودی بچینم تو خونه ام وسایل ام رو ..... دلم آرامش و سکوت یه خونه دو نفره رو میخواد  .. همه چیزش به سبک و سلیقه خودت چیده بشه .. هممممم 

اینکه تایم  هر بحث یا دلخوری بینمون هر سری بیشتر میشه خودش نشون دهنده بلوغ رابطه مونه .. اینکه دیگه قلق همدیگه اومده دستمون و میدونیم چی ناراحت میکنه طرفمون رو  .. خوبه خوشحالم که واسش هر اخم من مهمه و سریع همه چیز رو میگیره،خودشو مث مردای دیگه نمیزنه به در بی خیالی یا نادونی .. واسش مهمه نظرم،حسم،عقیده ام، براش مهمه حتما قبل رفتنش ببوستم،حتما با هم بخوابیم،با هم غذا بخوریم،با هم حتما حرف بزنیم راجع به هر چی که شاید اذیتمون کرده .. 


** اون شرت قرمزه با خال خالای سفید 

** وفتی بهم میگه تو بهتررررررین دختر دنیایی ! ،غرق احساس پاک دوست داشتنش میشم